Nostalgia
Nostalgie
دلتنگی
دلتنگی
هنگامی
که آفتاب را زندانی بکنند
جهانِ
هستی و هستی جهان هم ناآرام
می گردد
هنگامی
که رودها
رود
خانه ها
دریاها
و
اَبَر دریاها بخشکند
ماهی
های آزاده و فرزانه هم می
میرند
هنگامی
که باران نبارد
برگ
ها ؛ رنگ ها ؛ گُل ها
درخت
ها ؛ جنگل ها
و
گیاهانِ شاد و خندان هم می
خشکند
هنگامی
که پرواز کردن را
از
پرندگانِ دلداده و دل باخته
بگیرند
پرندگانِ
آزاده و آسمان پیما هم
آرام
؛ آرام
می
میرند
هنگامی
که ماهی های آزاده و آزاد اندیش
را
در
زندانِ ماهی ها
زندانی بکنند
ماهی
ها هم
آرام
؛ آرام
افسرده
و پژمُرده می گردند
هنگامی
که میهن دوستان
از
میهنان شان رانده می شوند
آوارگانی
هم بیش نیستند
که
همه هستی شان
نیستی
ائی بیش
نیست
هنگامی
که چکامه ها
دنبالِ
چکامه سرایان بگردند
چکامه
سرائی و ترانه سرائی هم می میرد
هنگامی
که خُنیاگران را به خون بکشند
بُلبُلانِ
خوش آواز هم می میرند
هنگامی
که باده گُساران را تازیانه بزنند
بانگِ
چنگ و چغانه هم خاموش می گردد
هنگامی
که موها و نگاه ها را زندانی
بکنند
جهان
هم تیره و تار می گردد
هنگامی
که لبخندها و خنده
ها را
از
لبانِ دلدادگان و دل باختگان بدزدند
شادی
هم می میرد
هنگامی
که
دلدادگی
؛ دل باختگی
شیدائی
و شیفتگی را
به
گناهِ شوریدگی
به
دار آویزند
زندگی
هم می میرد
Poet / Dichter / چکامه
سرا
Nima / نیما
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen