Prostitute
Prostituierte
زن
روسپی
آخوند مُسلمان در خویشتن خویش
این
داستانِ بسیار کوتاه؛زیبا و آموزنده را
که شما در پائینِ همین برگ می بینید و
می خوانید؛من در سالهای گذشته در جائی
خوانده ام؛که هم اکنون شما این نوشته
کوتاه را با واژگانِ زیبا؛شیوا و دل آرای
زبانِ پارسی می خوانید.آنگاه
پس از پایانِ این داستانِ بسیار کوتاه؛چکامه
پارسی با فَرنام «
زن
روسپی »
را
که
چهره راستینِ اسلام؛نمایندگان و برگزیدگانِ
اسلام راستینِ نابِ محمدی یَنی=یانی
آخوند های مُسلمان
را نشان می دهد؛می خوانید.یکی
بود؛یکی نبود.در
یک شهرِ کوچکی؛یک آخوندِ مُسلمانی بود
که خیلی زبانِ چرب و نرمی داشت.همگان
در برابرِ زبانِ چرب و نرم آخوندِ مُسلمان
کوتاه می آمدند.این
آخوند مُسلمان را همگان می شناختند و او
در برابرِ همگان؛همواره سخنگوی یکتا و
یگانه بود.
کسی
از خود هیچگاه هم دلیری نمی دید که در
برابرِ آخوند مُسلمان؛زبان بُگشاید و
پیش آخوندِ مُسلمان سخنوری آغاز بکند.آخوندِ
مُسلمان؛از کارها و زبانِ چربِ و نرم
خویش؛همواره ستایش بی و چون چرائی میکرد
و در پاسُخ دادن به هر سخنِ پهلو دار؛از
سوی هر کسی؛همواره کوته نگاه؛پاسُخ گو
بود روزی شهروندانِ این شهرِ کوچک؛از
آخوندِ مُسلمان پُرسيدند:«آيا
تا کنون پيش آمده است که شما در پاسُخ دادن
به دیگران؛با سخنانِ پهلو دار؛ناتوان
شده باشید ؟.»آخوندِ
مُسلمان؛با اندوهی بُزرگ و آه کشیدنِ پی
در پی؛پس از اندکی اندیشیدن؛پاسُخ داد
که :«
يکبار
که در سپیده دمان؛برای برگزاری نمازِ
بامداد؛راهی مَزگِد بودم؛در سپيده دم در
کنار کوچه ائی؛لنگ لنگان بسوی مَزگِد
ميرفتم؛که از پس بارانی که در هفته های
گذشته آمده بود؛کوچه ها پُر از گِل و لای
بود و من ناگهان در يک چاهِ بُزرگ و پُر
از گنداب و بَس پهناور افتاده بودم و تا
کمر در این گندابِ بد بوی که پُر از آبگونه
-شاش؛ادرار-
گُه
و دیگر چیزهای بَد بوی آدمیان و جانوران
بودند؛فرو رفته بودم.من
تک و تنها؛در این گندابِ بُزرگ با خود می
اندیشیدم؛که چگونه به خانه بروم؛تا پوشاکی
نو به تن بکنم؛تا هرچه زودتر راهی مَزگِد
بشوم؛که باورمندانِ مُسلمان در مَزگِد
چشم براهِ من می باشند؛که نماز شان بدونِ
من؛کارائی خودش را در سپیده دمان از دست
ندهد.در
این هنگامی که من با اندیشه های خودم؛در
این گندابِ بُزرگِ بَد بوی سرگرم بودم؛ناگهان
زنِ زیباروئی؛با اندام زیبا و دل آرا؛با
سینه های برجسته و با موهای بسیار زیبا و
بلند؛که در بادِ سپیده دمان؛با بوی خوش
اندام زیبایش؛بر زیبائی اش افزوده شده
بود؛منِ بخت برگشته را دیده است که با همه
اندام خودم؛در این سپیده دمان در این
گندابِ بَد بوی شناور هستم.زنِ
بسیار زیبا روی؛آرام آرام؛لبخند زنان؛با
چشمانِ زیبا و درشتِ گُربه ائی اش به من
نزدیک و نزدیک تر می شد و با همه زیبائی و
تن نازی اش؛از من پرسیده بود».:«آخوندِ
مُسلمانِ نازِ نازم؛می بینید که چگونه
به درازای سرگذشتِ بی مانند و پُربارتان؛با
همه هستی تان؛در خویشتنِ خویش فرو رفته
اید».این
سخنِ این زنِ زیبا روی؛من را بیشتر و
بیشتر؛در گندابِ بسیار
بد
بوئی؛که من در آن دست و پا می زدم؛هم چنان
فرو می بُرد.این
نخستین باری بُود؛که من از چنین سخنِ پهلو
دار و نیشخندِ بزرگی؛آن
هم از یک زن؛
درمانده بودم
شیخی
به زنی فاحشه گفتا :
مستی
هر
لحظه به دام دگری پابستی
گفتا؛شیخا
هر آن چه گویی هستم
آیا
تو چنان که می نمایی هستی؟
کیوان
نیشاپوری
چکامه
پارسی پائین با فَرنام «زن
روسپی»
چهره
راستینِ اسلام و نمایندگان و برگزیدگانِ
راستینِ اسلام نابِ محمدی یَنی=یانی
آخوند های مُسلمان را نشان می دهد
زن روسپی
گویند
که
کوی ما
یک
زنِ روسپی دارد
دُشمنانِ
بیشماری
از
هر گروهِ خونی دارد
هر
از گه
گلوگه
می دَرَد
شیخی
با
بانگِ مُسلمانی
دگر
کس نَرَوَد
مَزگِد
بَهرِ
نماز
کوئی
که
زنِ
روسپی دارد
Nima / نیما
چکامه
ها و نوشته های دیگر
نیما آریان
را می توانید در تارنمای بالاترین بخوانید
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen